خواستگاري پسرك روستايي
گويند سالها پيش پسرك روستايي عاشق دختري شده بود.خانواده دختر شرط رابرآن گذاشتند كه اين پسر (خواستگار)اسب خان رادزديده وبراي آنهابياورد تادختر رابه عقد او در آورند.خواستگار نيز شرط راقبول كرد و رفت.چندي به فكر بود تاچگونه اين اسب رابدزددتا اينكه راه حلي به فكرش رسيد وبراي انجام كار ٬ راهي كوچه هاي روستاشد. وقتي خان روستايشان را ديد كه سواربراسب درحال گذشتن ازآنجاست خود را به زمين انداخت و با فرياد شروع به كمك خواستن كرد تا اينكه خان به او رسيد و از اسب پياده شد تا به او كمك كند و قتي كه از اسب پياده شدپسرك سوار اسب شد و به اسب تازيد خان وقتي اين صحنه را ديدگفت:اسب را ببرولي كاري نكن كه ديگر هيچ سواره اي به پياده اي كمك نكند.
نتيجه:اصل را فداي فرع نكنيم
|